game of thrones

پس از 10 سال بهترین سریال تاریخ از دید مردم (البته به جز فصل هشتم این سریال) به پایان رسید .

هر کس قسمتهای اولیه این سریال را ببیند وقتی لرد بیلیش خنجر را روی گلوی ند استارک میگذارد ، میفهمد که در این سریال هیچ چیز قابل پیش بینی نخواهد بود و قرار نیست هیچ انسان خوبی برنده بازی تاج و تخت باشد.

در طول سالها شخصیتهای سریال به کرات از عرش به فرش رسیدن و دوباره بلند شدن را تجربه کردند و هر بار با به زیر کشیده شدن هر کدام از آنها ما نیز نفسمان پشت تلویزیون های چند اینچیمان حبس میشد و دوباره با به عرش رسیدنشان از زمین بلند میشدیم.

البته همه این ها را تا فصل یکی مانده به آخرش تجربه کردیم.

اگر در خاطر داشته باشید سالهای پیش سریالی از شبکه سه سیما پخش میشد به نام هوش سیاه که در این سریال با قاتلی سر و کار داشتیم که شخصیتی باهوش داشت و همیشه یک گام از پلیس ها جلوتر بود.

بیشتر از اینکه از او بدمان بیاید به این فکر میکردیم که این بار چطور میخواهد با خلاقیت خود از دامی که پلیس برایش پهن کرده است بگریزد. صد البته که هربار هوشمندانه تر از گذشته از پس پلیس بر می‌آمد و جهان قصه را با جنایاتش مشوش تر میکرد.

اما قسمت پایانی این سریال هوش سیاه به ساده ترین شکل ممکن پیدا شد، و در حالی که هیچ ایده ای برای فرار نداشت ، در یک جدال تن به تن با پلیس قهرمان همه آنچه در طول سریال برایمان ساخته بود را به باد داد.

اما در واقع این هوش سیاه نبود که مغلوب پلیس شد . این نویسندگان سریال بودند که از شخصیتی که خودشان برای بیننده ساختند عقب ماندند و هوش و خلاقیت بَدمَن داستان از قلم نویسنده جلو زد تا جایی که مجبور شدند برای پایین کشیدن مخلوقشان به ساده ترین، ابتدایی ترین و دم دستی ترین شکل ممکن داستان نویسی متوسل شوند.

از نظر من سریال بازی تاج و تخت از لحاظ پایان بندی به همین مشکل دچار شد و آن همه حماسه، آن همه داستان، آن همه شخصیت پردازی که نویسندگان فیلم در طول 8 سال کرده بودند طی 6 قسمت پایانی سریال نابود شد.

دنریس که سالها بهترین و درست ترین تصمیمات را برای رهایی انسانها میگرفت طوری یک شهر را قتل و عام کرد که بیننده برای راضی نگهداشتن خودش بیاید و فلسفه بچیند و بگوید که چون اژدهایش را کشتند و رفیقش را کشتند به این روز افتاد.

آریا استارک چندین فصل درگیر تبدیل شدن به قاتل بدون چهره بود ، اما تنها استفاده ای که از آن کرد برای کشتن یک پیرمرد پیر و فرتوت بود. به قدری کارش بیهوده بود که باز هم تماشاگر برای قانع کردن خودش تصمیم گرفت بگوید آریا صورت یکی از وایت واکرها را هم یده، ولی در اصل چنین چیزی هیچ وقت نشان داده نشد.

برن استارک که تمام فصول گذشته به دنبال تبدیل شدن به کلاغ سه چشم بود و از هر گونه پست و مقامی سر باز میزد، آخر فیلم برای پادشاه شدن کیلومتر ها را طی میکند تا به وستروس بیاید.

جان اسنو از شخصیتی قهرمان، مستقل، تسیلم ناپذیر و ظلم ناپذیر به شخصیتی مطیع، فراموش شده و رانده شده تبدیل شد که هر لحظه تحت فرمان هر کسی که میگوید من فرمانروا هستم در می آید.

کسی که بارها در فیلم گفته شد او وارث حقیقی تاج و تخت است، او نیست و مردیست که قرار است انسانها را نجات دهد ، بعد از دوباره زنده شدنش تأثیر چندانی در اتفاقات مهم سریال نداشت.

گویی نویسندگان فیلم کاری کردند، خدای نور جان اسنو را زنده کند تا بینندگان و هواداران سریال از غم از دست دادن شخصیت قهرمانشان ریزش نداشته باشند.

در آخر جان اسنو به دوباره به محافظت از دیواری تبعید شد که قرار بود از شمالی ها در برابر وحشی ها و وایت واکر ها محافظت کند. اما در پایان نه وایت واکری وجود داشت، نه وحشی ای و نه اصلا دیواری که بخواهند از آن محافظت کنند.

همه ما طرفداران پر و پا قرص سریال گیم آف ترونز که 8 سال با قهرمانان سریال زندگی کردیم ، پایان های متفاوت دیگری را برای محبوب دوست داشتنی مان متصور بودیم که در فصل آخر اپیزود به اپیزود ، یک به یک تصور این پایان ها رنگ باختند.

شاید لحظه ای که جان خنجر را در قلب دنریس فرو کرد و تخت آهنین به آتش کشیده شد بهترین لحظه برای تمام کردن سریالی بود که انتظارات را برآورده نکرده بود. اما قطعا نیمه انتهایی سریال بدترین پایان بندی در بین سریالهای تاریخ بود.

بازی تاج و تخت گرچه با پایان بندی اش همه مان را ناامید کرد ، اما قطعا از این سریال تصاویری به یادگار در ذهن ما خواهد ماند که دیگر در هیچ سریالی نخواهیم دید.

لحظات عاشقانه جان اسنو و ایگریت ، "تو هیچ چیز نمیدانی" گفتن های ایگریت به جان و صد البته لحظه مرگ ایگریت که با چشمانی اشکبار با حسرت به جان اسنو میگفت کاش هیچ وقت از غار بیرون نمی آمدیم.
صحنه های بی نظیر نبرد حرامزاده ها از ایستادن یک نفره جان اسنو مقابل ارتش چند هزار نفره تا له شدنش بین تل مردگان و زندگان، و در آخر مشت هایی که بعد از پیروزی بر صورت رمزی میزد تا نفسهای در سینه حبس شده مان را بعد از مدتها آزاد کند.

صحنه نبرد اوبرین مارتل و ماونتین که قطعا یادآوری این صحنه هم صورتمان را به نشانه انزجار جمع میکند و یاد چشمان خونین و جمجمه متلاشی شده مارتل میفتیم.

نبرد بلک واتر و خرد شدن کشتی های استانیس ، عروسی خونین و کشته شدن راب استارک در اوج قدرت که روزها مات و مبهوتمان کرده بود. کشته شدن تایوین لنیستر توسط کوتوله ای پسر مغضوب او بود و کوتوله محبوب تماشاگران و حتی بلاهایی که رمزی سر تیون آورد که از گفتنش قاصریم .

همه این قابها برای سالها در خاطرمان میماند و البته هر بار که این صحنه ها را به یاد بیاوریم حسرتی نیز به دنبالش خواهد آمد. حسرتی بر خواسته از پایان بندی ضعیف چه از لحاظ داستانی ، چه از لحاظ هنری و چه از لحاظ ضائقه بیننده.

بنده به شخصه هر بار به سریال بریکینگ بد فکر میکنم لحظات پایانی اش در مغزم غوغا میکند، جدا از کار فوق العاده دکتر وایت و اختراع مسلسلش، فریادها و گریه های جسی پینکمن پشت فرمان در حالی که سعی میکرد سرعتش را هر لحظه بیشتر کند تا از تمام آن حوادث دور شود کاری کرد تا هر کس این سریال را میبیند زبانش از هر نقدی قاصر بماند.

ادامه این مطلب رو میتونید در سایت و اپلیکیشن نوکو مشاهده کنید

https://noko.ir/blog/game-of-thrones/

سایت نوکو:

https://noko.ir/



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها